خواب نوشت ...روزانه نوشت

ساخت وبلاگ

این هفته که گذشت هفته ی بدی نبود هم جشن عقد میم دعوت بودیم و منم کلی از دیدن عروس دوماد که هم دیگه رو انقدر دوست داشتن ذوق کرده بودم و هم اینکه  این هفته بلاخره وزنم از 80اومد پایین شد 79 کیلو دیگه استپ وزنیم رفع شد و بازم باید ادامه بدم تا 11 کیلوی دیگه رو هم کم کنم ... ولی خب  سه شنبه اش روز مزخرفی بود تو دفتر موقع حساب کتاب با بازاریاب دعوا و بحثمون شد اونم به من گفت تو بی ذات و بدجنس هستی و کلی هم داد و بیداد و سر و صدا شد من واقعا از صدای داد زدن مردا عصبی میشم و به قدری حال بد میگیرم و ناراحتم میکنه که تا مدتها صداها و حرفا تو سرم اکو میشه ... وقتی کسی داد میزنه من دیگه هیچ دفاعی از خودم نمیتونم بکنم حتی اگه دلیل مکنطقی و درست هم داشته باشم و راست بگم دیگه قدرت تکلمم رو از دست میدم و حتی ممکنه انقد بهم فشار بیاد که گریه ام بیفته از این همه ضعف خودم بدم میاد ولی چه کنم که دست خودم نیست خلاصه از دست آقای ن خیلی ناراحت شدم به ویژه که اونم شعور عذرخواهی نداشت و حتی به پشمش هم نبود که من چقدر از شدت استرس و فشاری که توی مشاجره باهم داشتیم حالم بد شد فقط تهش مدیر دفتر بهمون گفت باهم کنار بیاید جفتتون آدمای خوب و درستی هستید و شکی توی وجدان کاری شما نیست... منم هیچی دیگه نگفتم و واگذارش کردم به خدا ... راستش دلم شکسته بود از اینکه به من گفت تو بدذاتی تو بدجنسی... از این حرفش واقعا ناراحت شدم تازه با داد و فریاد هم گفت هنوز تو ذهنمه انگشت اشاره اش رو گرفته بود سمت من و داد میزد میگفت خانم دهقان تو یه آدم بدذاتی سوسه میای تا خودت منفعت ببری یعنی... ولی واقعا اینطور نیست من هیچوقت دلم نخواست بدجنسی کنم و خیلی جاها درموردش گذشت کردم ازش بدم اومده و دلم نمیخواد دیگه باهاش کار کنم ولی خب چه کنم که مجبورم...

دیشبی خواب عجیبی دیدم البته همش یادم نیست خیلی طولانی بود خوابه ولی همشو یادم نیست فقط یادمه که طولانی بود ...خواب این دختره عسل بدیعی رو دیدم که اومده تو صحن حرم امام رضا داشت یه برگه ای رو امضا میکرد منم نگاش میکردم بعد صورتش و همه جاش لاغر شده بود بهش گفتم خانم بدیعی شما قبلا چاقتر بودی گفت آره اما منم مثل تو رژیم گرفتم تا سالم تر باشم دلم میخواد وقتی اعضای بدنم خواستم اهدا کنم همه جام سالم باشه... منم از این حرفش تعجب کردم خواستم بازم باهاش حرف بزنم ولی اون دیگه بهم محل نمیداد هرچی میرفتم سمتش دورتر میشد ازم بعد حس کردم که توی صحن و سرای مشهد سرگردون هستم و یه آدم غریبه ام یکی که انگار اونجا اضافیه مدت زیادی توی اون حال و هوا بودم و هی راه میرفتم فکر کنم یه سری اتفاق دیگه هم تو خواب افتاد ولی الان هرچی بهش فکر میکنم یادم نمیاد که چی شد و کجاها رفتم فقط حال خوبی داشتم هم رها و آزاد بودم و ناراحتی نداشتم و هم اینکه حس میکردم آدم خوبی ام که تونستم بعد از چند سال باز برم مشهد...


برچسب‌ها: خواب نوشت'>نوشت

علاقه ي انسان ها به توليدمثل...
ما را در سایت علاقه ي انسان ها به توليدمثل دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sedayesokoot96 بازدید : 123 تاريخ : يکشنبه 19 تير 1401 ساعت: 23:10